معلم و تجربه

معلم و تجربه

این وبلاگ پیرامون تجربه تدریس من است
معلم و تجربه

معلم و تجربه

این وبلاگ پیرامون تجربه تدریس من است

به یاد 19 سرباز کشته شده

باسلام.قبل از هر چیز کشته شدن 19 سرباز پادگان صفر5 کرمان را در حادثه  رانندگی  به خانواده های این عزیزان تسلیت عرض می کنم.خاطره زیر به یاد کشته شدن 19 سرباز پادگان 05 کرمان و دفتر خاطرات سرباز لیسانس نوشته شده است.یادم است موقعی که برادرم  رضا به همراه سه تن از بچه محل هاش به پادگان 05 کرمان اعزام شدند من دانشجو بودم.سال 1371 بود.بعد از گذشت یک ماه نامه ها و تلفن های رضا نشان از سختی شرایط اونجا داشت.همچنین دلتنگی های او کاملا مشهود بود.لذا بعد از مشورت با پدر و مادرم قرار شد من بعنوان نماینده خانواده سفری به کرمان داشته باشم تا بااو ملاقات کرده و اوضاع و احوال داداش رضا را جویا شوم.اون موقع سفر با اتوبوس را اصلا به صرفه ندیدم و چون بلیط هواپیما پایین بود(5000تومان) یک بلیط رفت وبرگشت گرفتم و راهی کرمان شدم.خیلی زود به کرمان رسیدم و فوری خود را به پادگان رساندم.به نگهبان درب پادگان تقاضای خود را دادم و منتظر شدم.در این مدت انتظار چند خانواده دیگر هم مثل من منتطر دیدار سرباز خود بودند.یادم هست که قبل از آمدن برادرم یک اتوبوس سرباز صفر با لباس شخصی به نزدیک پادگان رسیدند.هنگام پیاده شدن بیچاره ها را مجبور کردند بصورت کلاغ پر تا درب پادگان حرکت کنند.این افراد همون موقع فهمیدند که په جهنم دره ای آورده شدند.فکر کن همه با لباس پلو خوری روی خاک می غلتیدند و کلی هم بدو بی راه می شنیدند.بعد از چند دقیقه داداش رضا آمد.وصف صحنه دیدار من و داداشم در نوع خود سخت است.رضا ابتدا گریه کرد.من هم بودم گریه می کردم.یک پسر 18 ساله که تو خونه در آسایش و راحتی بوده حالا یک ماه است همش سختی و دوری و فحش و بدو بیراه شنیده.غذای درست و حسابی نداشته.خواب درست وحسابی نداشته.کلی هم آموزش های سخت دیده و یک ماه هم هیچ یک از اعضای خانواده اش را هم ندیده.باور کنید حسابی لاغر شده بود.خلاصه من و که دید ناخداگاه اشک در چشمانش جاری شد.البته اشک خوشحالی بود.باور کنید وقتی اسم خودش را در بلند گوی پادگان شنید که ملاقاتی دارید در پوست خود نمی گنجید.بعد از گذشت چند دقیقه او گفت که خیلی خوشحال است که من را می بیند.او گفت که تاالان دیدن بیرون پادگان هم نصیب ما نشده بود.او می گفت هر چه دیدیم تا الان سرباز و سرباز و سرباز بود.و دیدن یک خانواده یک جا امکان پذیر نبوده است.بعد از یک مدت سه دوست و بچه محل دیگر هم صدا کردم و به نمایندگی از خانواده های انها آنها راهم ملاقات کردم.یادم هست که عباس تیموری که یکی از بچه محل های ما بود بادیدن چند دخترو زن که به دیدن سربازشان آمده بودند گفت آخ جان بالاخره چندتا دختر و زن دیدیم.خلاصه اون روز رضا مرخصی گرفت و با هم رفتیم دیدنی های شهر کرمان را از جمله حمام گنجعلی خان بازدید کردیم و بعد به اتفاق هم ناهار خوردیم.و عصر هم چند جا گشتیم.رضا اون روز خیلی انرژی گرفت و بعد از رساندن او به پادگان از او خدا حافظی کرده و برگشتم تهران.قاسم فلاح 4/4/95